پاسخ:
وای مریم 😂😂😂😂خدا نکشتت 😂😂😂😂یعنی بمیرم واسه حسی که اون بی ذوق بی لیاقت پنچر کرد 😢😅😅😅
خخخ صحبت شماره دادن و اینا شد!! یبار با دخترا بیرون بودیم بعد ی پسر همینجور رعنا و خوشتیپ و خوشگل 😆😅 با 206
افتاد دنبالم!
دیگه هر جا رفتیم این همینجور میومد...ما مکثمون طولانی میشد این میزد بغل و دست زیر چونه تابلو زل میزد ب من!!
اولش که توجه نکردم.. ولی وقتی چند جا پیاده شد و خیلی اتو کشیده و پرابهت اومد طرفم بقولی سر بحثو باز کنه نذاشتم حرف شروع شده تموم بشه!! محترمانه با رنگ پریده گفتم لطفاً مزاحم نشین و مسیرمو کج کردم...
خلاصه از اون و دخترا اصرار از من انکار
گفتم دارین اذیت میکنیدااا آقا برو دیگه...با کلی خواهش گفت بجون مادرم نیتم خیر خب حداقل بیا شمارمو بگیر
از تو چه پنهون منم تو دلم عروسی بود ولی حفظ ظاهر کردم خخخ
کلافه پوفی کردم و خیلی شیک و مجلسی دو قدم رفتم طرفش نمیدونم چی شد یهو نقش بر زمین شدم😂😂
انقدر بد که زانو شلوارم با وجودی که لی بود پاره شد و زانوم خراشیده!!خویشتنداری کردم و بزور جلو اشکمو گرفتم
حالا این بظاهر جنتلمن هی ببخشید و سعی واسه کمک کردنم.. منم که دیگه اصلا حال خودمو نمیدونستم
نشستم ی گوشه و چشم دوختم ب نگاه نگرانش
گفتم چیه؟! نکنه با این افتضاح بار اومده انتظار دوباره دیدنمو داری؟!
کوتاه نیومد شمارشو بزور داد ولی تا کمی ازمون فاصله گرفت کاغذ رو پاره کردم و قیدشو زدم😢😅
روستای ما ی جای خوش آب و هوا و پر باغ و سرسبز تو آذربایجانه که دایی ها و خاله ی مامانم ب همراه یکی از عموهای بابام اونجا زندگی میکنن...
هر سال ب رسم عادت دعوتمون میکنن و ما با دسته ای از فامیلامون ، حالا عمه و خاله و دایی... ولی بیشتر مواقع با عمومینا میریم اونجا که هم عمل حسنه صله رحم رو بجا بیاریم هم اینکه آب و هوایی عوض کنیم و روحیمونو ورزشکاری کنیم...😄
بیشتر مواقع چون ظرفیت بالاست...دسته دخترا و پسرا با هم بازی های گروهی داشتیم و خلاصه همه جوره خوش میگذشت...
چند سال قبل یادمه یبار با خانواده عمو رفته بودیم خونه دایی،البته بگم خونه ی دایی های مامانم درست چسبیده ب هم و بزرگ با حیاطای بزرگ و مخوف در شبه...🤒البته برای امثال من! 😖وگرنه خودشون ککشونم نمیگزه...😕
خونه دایی کوچیکه ی سکو داشت که هر شب سر اینکه دخترا اونجا بخوابن یا پسرا کل کل داشتیم که اکثرا پسرا موفق میشدن و ما مجبور بودیم کوتاه بیایم...😬
در عوض با نردبون و از بالای دیوار میرفتیم خونه دایی بزرگه و تو اتاق اونا تا صبح برنامه داشتیم واسه هرهر و کرکر خنده...😂
ی روز صبح طبق عادت هر ساله ، همگی جمع شدن برن آبگرم درمانی...😎
منو دخترعموهام و دوتا از دختردایی های مامانم با هم نقشه کشیدیم که بهترین موقعیته با بقیه نریم و بمونیم خونه ، هم کار نداشتیم میتونستیم کل روز خوش بگذرونیم و هم اینکه شب ؛ اون شب رویایی و خوابیدن رو سکو که پسرا داغشو ب دلمون گذاشته بودن تجربه کنیم و حالشو ببریم...😍🤗
روستامون همچین کم جمعیت نیست و اکثرا فامیل و آشناهای مامان و بابامن ، بخاطر همین امنیتمونم اونجا در خطر نیست.
خلاصه بعد سفارش و تاکید که مراقب خودمون باشیم و آتیش نسوزونیم و دخترای خوبی باشیم همه رفتن و ما رو ب جشن پنج نفره که برنامشو از قبل چیده بودیم دعوت کردن...😃
اون روز از صبح تا شب نهایت استفاده از زمان رو بردیم و رفتیم باغ ؛ تاب بازی و خوردن میوه و تنقلات و استخر و کوه و ژست و عکس و اینا...نهارو زدیم بر بدن و دم دمای غروب بود برگشتیم خونه..😧
یکم گذشت شب شد! ✨
شام پختیم و همونجا رو سکو خوردیم ..😋
گفتیم چه کاریه! بهتره رختخوابامونم بیاریم پهن کنیم و همونجا بگیم بخندیم تا وقت خواب...😁
انگار حیفمون میومد از لحظه ب لحظه ی اون شب نهایت استفاده رو نبریم و جشنمون رو تموم کنیم و زود بخوابیم..😊
خلاصه انقدر بازی و تفریح انجام دادیم که دیگه مقاومت شکست..😧
هر کدوم خسته از فعالیت روزانه 😩 داشتیم مست خواب میشدیم که😴 دیدیم یا خدا !!! 😨
درست رو پشت بوم مقابل که جایی بود برای نون پختن، یکی با چادر سیاه و کاملا ثابت و صامت وایستاده !!!😱
یا صاحب صبر!😵
این کیه؟!!!!😲
قلبمون اومد تو دهنمون!🤒
حس کردیم صحنه ای از فیلم ترسناک شب بیست و نهم در حال اکران...😝
اونم با وحشت بیش از حد😓🤒 چون تو موقعیت زمانی خودش یعنی نیمه شب و درست جلوی چشماممون داشت اجرا میشد !!😱😱😱
ما همگی جیغ بنفش 😲 و اون شخص بدون ذره ای رحم با صدایی که وحشتو بیشتر ب خونمون تزریق میکرد داشت قبض روحمون میکرد..👻
من که دیگه اصلا حال خودمو نمیدونستم!🤒😱😵😖
کم مونده بود بیفتم تشنج کنم و کف و خون بالا بیارم... 😵😵
ی لحظه یکی رو بالا سرم حس کردم فکر کردم عزرائیل برای گرفتن جونم اومده!!😲😝 نگو مرجانه گلچین بود که دستشو کشید ب صورتم و گفت آفرین.. 😊باریکلا...خوشم اومد😉
حقا که بهتر از من لایق این نقشی و ب همراه دست اندرکاران اسکار بهترین بازیگر رو 🎖 داشت بهم اهدا میکرد و من تو نقش خودم و البته کاملا بی جون غرق شده بودم 🤒🤒 که....
لامپا روشن شد! 😑
پسرِ دایی بزرگه مامانم از روی دیوار پرید پایین و در مقابلمون تعظیم کرد و شبی خوش و آرووووووم بدور از هیاهو برامون آرزو کرد😊 و الفرار سمت خونشون...🏃
دیگه ما رو میگی هر کی ب خودش اومد با هر چی که دم دستش بود ، دویدیم طرفش..😠
یکی ی لنگه کفش.. 👠یکی دمپایی 👡و کارد میوه خوری🍴 اون یکی با سنگ مورد هدف قرارش میداد و ب قصد ضربه مغزی پرتاب میکردیم ...😬😡😠😂
دیگه نگم براتون که اون شب چطور سحر شد و ما تو اتاق از ترس 🤒پشت درم انداخته بودیم 😓ولی دریغ از ی خواب راحت...😩
اونجا بود که ب این نتیجه رسیدیم خسته اونی نیست که خوابه! خسته ما بودیم که با وجود نیاز شدید ب خواب...نمی تونستیم بخوابیم 😐