20 سال آینده....
چه زیباست امیدوار بودن
و با امید زندگی کردن
نه امید ب خود که غرور است
نه امید ب دیگران که حماقت است
امید ب خدا ؛ منبع تموم آرامشهاست....
دستم ب آرزوهام نرسید!
چون اونا خیلی دور بودن....
اما درخت سبز صبورم میگه....
امیدی هست....
دعایی هست....
خدایی هست....
درسته زندگیم مسیرشو ب سمت دشوار بودن عوض کرد ولی این برای من ناامیدی ب همراه نداره! چون منم ب راهم ایمان دارم و ب سمت قوی تر شدن تغییر مسیر میدم و هیچوقت برای رسیدن ب اون چه که از ته دلم میخوام تسلیم نمیشم.
قبلا تو « چالش آینده من » بخشی از تصوراتم رو براتون گفتم و الان میخوام یکم از دور دورا بنویسم ؛ از 20 سال آینده ، یعنی وقتی که تقریبا همین و سال مامانمم! یکم بزرگتر 😊
نمیدونم اونموقع کجام! زنده ام یا نه ، ولی اگه اونجور که حس میکنم باشه
با کسی که ب عشق و صداقتش اعتماد دارم ازدواج کردم و شده رفیق راه و تکیه گاهم
دست تو دست هم از مسیر پر پیچ و خم زندگی میگذریم و تموم موانع رو پشت سر میذاریم ، میرسیم ب اونجایی که همیشه رویاشو داشتیم ،جایی که فقط خوشبختی هست و بس
عشقمون هر روز بیشتر از دیروز میشه و میوه های زندگیمونو داریم
شاید اونموقع دوتا دختر داشته باشیم و ی پسر!البته بخاطر ادای حق عمو و دایی شدن شایدم دو تا پسر داشتم! نمیدونم این دیگه بستگی ب شرایط داره.
خودم که خاله نمیشم! ولی عمه ای میشم واسه برادرزاده هام مثل مامانم!
زنداداشامو جای خواهر نداشتم میدونم و خیــلی دوسشون دارم
اونموقع شاید سالن زیبایی خودم رو که بابام برام زده داشته باشم و تو کار و حرفه ام حسابی بترکونم....
ولی نه! فکر کردم منصرف شدم چون حس میکنم زیادی تو کار غرق شدن از زندگی میندازه آدمو!
همین که شینیون و می کاپ تو مجتمع عروس بزنم و کارآموز قبول کنم بسه دیگه! بقیشو ب زندگی و خانوادم میرسم
تو همون موسسه که با بچه های وب حرفش زده شد عضو فعال باشم و این رشته وابستگیمون و رفاقتمون همیشگی باشه ب امید خدا
شونه ب شونه ستون زندگیم ب بچه هامون کمک کنیم تا پله های ترقی رو دونه دونه بالا برن و ما هم از دیدن موفقیتشون کیف کنیم
شبای پنجشنبه رو همگی جمع بشیم خونه پدری همسرم و شبای جمعه با آقامون و بچه ها بریم دیدن خانواده من
یوقتایی بشینم رو صندلی گهواره ای که اسی خان سفارشی برام درست کرده ( البته چون خیلی با سلیقه ام و ماشالله جنس خوبه هنوز بعد گذشت این همه مدت دارمش) و تو تراس آروم تاب بخورم و عینک نداشتمو تو چشمم جابجا کنم و آلبوم خاطرات مونو مرور کنم و عطر گل یاسی که از گلخونه مریمم خریدم فضا رو پر کرده باشه و نفس بکشم اون هوا رو....عطرشو تا ته ریه هام حس کنم...به به
آخه من عاشق گل یاسم ، الانشم بوی زندگی رو از وجود اون میگیرم و مطمئنم تا نفس دارم عاشق این گل و عطرش میمونم...
بعد صدای خسته و سالخورده همسرم رو بشنوم که آرووم بهم میگه : آشــنا جـان ، عزیزم ، سینماها فیلم خوب دارنا :) یعنی تا این حد رمانتیک:)))
زیادی رفتم تو عمق مطلب ! فکر کنم اینا واسه پنجاه شصت سال بعد از این باشه که من دیگه رشته افکار رو پاره نکردم!! :))))
خلاصه که خدا بخواد آینده ای میسازم که گذشته جلوش زانو بزنه 😃
- در آخر ممنونم از عشقم مریم که دعوتم کرد ب این چالش و خیلی ها شرکت کردن جا داره دعوت کنم از فرشتم ، دل ساخته های آنی ، پرتو جان ، PINK CANDY ، اریحا خان ، آقای بنده خدا ، محمد صدرا خان ، آرش خان و....بقیه هر کی که هنوز شرکت نکرده تا اگه مایل بود بنویسه از آیندش و ما هم با خوندنش مستفیض بشیم😊
قشنگ بود