ی سری از آدما رو حاضری همه جوره کنار خودت داشته باشی ... به عنوان هر چیزی که میشه و امکان داره ... عشق ، دوست ، رفیق ... مهم ، بودنشونه اینکه مطمئن باشیم که هستن ، چه دور چه نزدیک ... حتی اگه غریبه ترین آشنا بشن ! حتی اگه دیدنشون سالی ی بار ، اونم تو کافه با دوستای مشترک باشه ... بازم به همین قانع هستیم ... بعضی از آدما اینقدر خوب هستن و حس خوب دارن ، که بودنشون دلگرممون میکنه ... جوری که حاضریم به خاطرِ بودنشون ، از خودمون و غرورمون بگذریم و خودمون رو پشت خنده های مصنوعی قایم کنیم ... تا نفهمن نبودنشون چی به روزمون آورده ... ما برای داشتن و بودنِ ی سری از آدما تو زندگیمون ، از خودمون و احساسِمون گذشتیم ...
بقچه را بر پشت نهاده و و راه بیابان گرفته بودم، که پیام شما را خواندم و بازگشتم به ده..
گفت ای آشنا دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی.
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت!
این داستان موسی و شبان، کم بی ربط به موضوع این پست نیست.
پست بسیار با ارزشی بود و من اعتقاد دارم که با زبان می شود دست به کشتن زد. چه بهتر که با خودمان در ذهن آنقدر گفتگو کنیم که در شرایط خاص، دل کسی را نرنجانیم. هرچند گاهی ناخواسته می شود و دیگر نباید زیاد سوسول بود!
پاسخ:
شرمندم کردید نقش اصلی داستان این شعر شدم 😅😅😅
خیلی ممنون😊
بله واقعا ! کاملا درست میفرمایید اون تیکه سوسول نبودن هم نکته ظریفی بود که بهش اشاره کردید 😅😅
اینم ی درس : مرنج و مرنجان امروز این جمله تو ذهنم رژه میره😃
سلام به شما
وبلاگ خوب و پر محتوایی دارید تبریک میگم
لطفا به ما هم سر بزنید اگه مایلید تبادل لینک کنیم حتما خبرم کنید
با سپاس فراوان
learnhtml5.blog.ir/