......مـــــاه بــــی همتــــا

.......مــاهِ مـن ، نـماز آیات میخـونـم وقتـی گـرفتـه ای

......مـــــاه بــــی همتــــا

.......مــاهِ مـن ، نـماز آیات میخـونـم وقتـی گـرفتـه ای

......مـــــاه بــــی همتــــا

ی سری از آدما رو حاضری
همه جوره کنار خودت داشته باشی ...
به عنوان هر چیزی که میشه و امکان داره ...
عشق ، دوست ، رفیق ...
مهم ، بودنشونه
اینکه مطمئن باشیم که هستن ،
چه دور چه نزدیک ...
حتی اگه غریبه ترین آشنا بشن !
حتی اگه دیدنشون سالی ی بار ، اونم تو کافه با دوستای مشترک باشه ...
بازم به همین قانع هستیم ...
بعضی از آدما اینقدر خوب هستن و حس خوب دارن ، که بودنشون دلگرممون میکنه ...
جوری که حاضریم به خاطرِ بودنشون ،
از خودمون و غرورمون بگذریم
و خودمون رو
پشت خنده های مصنوعی قایم کنیم ...
تا نفهمن نبودنشون چی به روزمون آورده ...
ما برای داشتن و بودنِ ی سری از آدما تو زندگیمون ، از خودمون و احساسِمون گذشتیم ...

آخرین نظرات
نویسندگان

خودتون رو ب خنده دعوت کنید 😂

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ

 

بعد از گذشت این همه ایام که کرونا ، این مهمون ناخونده

خونمون رو تو شیشه کرده ب عبارتی ضدحال برامون !

گفتم بد نیست خودمون واسه دلخوشیمون ی حرکتی

بزنیم یکم حال و هوامون عوض بشه...

ی خاطره بگید ...

خاطره ای که با یادآوریش خنده مهمون لبامون بشه ...

دل مومن رو شاد کردن ثوابه...

هــــمه دعوتید

هــــمه شرکت کنید 

برای شروع چراغ اول رو خودم روشن میکنم...

ب امید همراهیتون

گوله نمکم یکم از نمک یددارم بریزم دیگه 😅

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۸
غریبه آشنا A

نظرات  (۲۷)

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۹ غریبه آشنا A

روستای ما ی جای خوش آب و هوا و پر باغ و سرسبز تو آذربایجانه که دایی ها و خاله ی مامانم ب همراه یکی از عموهای بابام اونجا زندگی میکنن...

هر سال ب رسم عادت دعوتمون میکنن و ما با دسته ای از فامیلامون ، حالا عمه و خاله و دایی... ولی بیشتر مواقع با عمومینا میریم اونجا که هم عمل حسنه صله رحم رو بجا بیاریم هم اینکه آب و هوایی عوض کنیم و روحیمونو ورزشکاری کنیم...😄

بیشتر مواقع چون ظرفیت بالاست...دسته دخترا و پسرا با هم بازی های گروهی داشتیم و خلاصه همه جوره خوش میگذشت...

چند سال قبل یادمه یبار با خانواده عمو رفته بودیم خونه دایی،البته بگم خونه ی دایی های مامانم درست چسبیده ب هم و بزرگ با حیاطای بزرگ و مخوف در شبه...🤒البته برای امثال من! 😖وگرنه خودشون ککشونم نمیگزه...😕

خونه دایی کوچیکه ی سکو داشت که هر شب سر اینکه دخترا اونجا بخوابن یا پسرا کل کل داشتیم که اکثرا پسرا موفق میشدن و ما مجبور بودیم کوتاه بیایم...😬

در عوض با نردبون و از بالای دیوار میرفتیم خونه دایی بزرگه و تو اتاق اونا تا صبح برنامه داشتیم واسه هرهر و کرکر خنده...😂

ی روز صبح طبق عادت هر ساله ، همگی جمع شدن برن آبگرم درمانی...😎

منو دخترعموهام و دوتا از دختردایی های مامانم با هم نقشه کشیدیم که بهترین موقعیته با بقیه نریم و بمونیم خونه ، هم کار نداشتیم میتونستیم کل روز خوش بگذرونیم و هم اینکه شب ؛ اون شب رویایی و خوابیدن رو سکو که پسرا داغشو ب دلمون گذاشته بودن تجربه کنیم و حالشو ببریم...😍🤗

روستامون همچین کم جمعیت نیست و اکثرا فامیل و آشناهای مامان و بابامن ، بخاطر همین امنیتمونم اونجا در خطر نیست.

خلاصه بعد سفارش و تاکید که مراقب خودمون باشیم و آتیش نسوزونیم و دخترای خوبی باشیم همه رفتن و ما رو ب جشن پنج نفره که برنامشو از قبل چیده بودیم دعوت کردن...😃

اون روز از صبح تا شب نهایت استفاده از زمان رو بردیم و رفتیم باغ ؛ تاب بازی و خوردن میوه و تنقلات و استخر و کوه و ژست و عکس و اینا...نهارو زدیم بر بدن و دم دمای غروب بود برگشتیم خونه..😧

یکم گذشت شب شد! ✨

شام پختیم و همونجا رو سکو خوردیم ..😋

گفتیم چه کاریه! بهتره رختخوابامونم بیاریم پهن کنیم و همونجا بگیم بخندیم تا وقت خواب...😁

انگار حیفمون میومد از لحظه ب لحظه ی اون شب نهایت استفاده رو نبریم و جشنمون رو تموم کنیم و زود بخوابیم..😊

خلاصه انقدر بازی و تفریح انجام دادیم که دیگه مقاومت شکست..😧

هر کدوم خسته از فعالیت روزانه 😩 داشتیم مست خواب میشدیم که😴 دیدیم یا خدا !!! 😨

درست رو پشت بوم مقابل که جایی بود برای نون پختن، یکی با چادر سیاه و کاملا ثابت و صامت وایستاده !!!😱

یا صاحب صبر!😵

این کیه؟!!!!😲

قلبمون اومد تو دهنمون!🤒

حس کردیم صحنه ای از فیلم ترسناک شب بیست و ‌نهم در حال اکران...😝

اونم با وحشت بیش از حد😓🤒 چون تو موقعیت زمانی خودش یعنی نیمه شب و درست جلوی چشماممون داشت اجرا میشد !!😱😱😱

ما همگی جیغ بنفش 😲 و اون شخص بدون ذره ای رحم با صدایی که وحشتو‌ بیشتر ب خونمون تزریق میکرد داشت قبض روحمون میکرد..👻

من که دیگه اصلا حال خودمو نمیدونستم!🤒😱😵😖

کم مونده بود بیفتم‌ تشنج کنم و کف و خون بالا بیارم... 😵😵

ی لحظه یکی رو بالا سرم حس کردم فکر کردم عزرائیل برای گرفتن جونم اومده!!😲😝 نگو مرجانه گلچین بود که دستشو کشید ب صورتم و گفت آفرین.. 😊باریکلا...خوشم اومد😉

حقا که بهتر از من لایق این نقشی و ب همراه دست اندرکاران اسکار بهترین بازیگر رو 🎖 داشت بهم اهدا میکرد و من تو نقش خودم و البته کاملا بی جون غرق شده بودم 🤒🤒 که....

لامپا روشن شد! 😑

پسرِ دایی بزرگه مامانم از روی دیوار پرید پایین و در مقابلمون تعظیم کرد و شبی خوش و آرووووووم بدور از هیاهو برامون آرزو کرد😊 و الفرار سمت خونشون...🏃

دیگه ما رو میگی هر کی ب خودش اومد با هر چی که دم دستش بود ، دویدیم طرفش..😠

یکی ی لنگه کفش.. 👠یکی دمپایی 👡و کارد میوه خوری🍴 اون یکی با سنگ مورد هدف قرارش میداد و ب قصد ضربه مغزی پرتاب میکردیم ...😬😡😠😂

دیگه نگم براتون که اون شب چطور سحر شد و ما تو اتاق از ترس 🤒پشت درم انداخته بودیم 😓ولی دریغ از ی خواب راحت...😩

اونجا بود که ب این نتیجه رسیدیم خسته اونی نیست که خوابه! خسته ما بودیم که با وجود نیاز شدید ب خواب...نمی تونستیم بخوابیم 😐

پاسخ:
من هر چی میخوام مختصر و مفید بنویسم باز طومار میشه ! 😂😂
۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۵۱ حامد احمدی

دخترا تو. چه معنی میده بیرون بخوابن. دست پسر دایی بزرگه درد نکنه.

اینکه چطور رو سقف نون می‌پختند رو نتونستم تصور کنم.

ولی دمت گرم. خاطرم خوش شد.

 

پاسخ:
آقای احمدی بیرون نبود که!! حیاط خونه ی دایی بود 😅
رو سقف مکانی که توش نون میپختن وایستاده بود...🙄
دست ما هم درد نکنه! هنوزم فکر کنم جای ضربه های 5 امتیازیمون رو بدنش خودنمایی میکنه 😂😂

شمام اگه براتون مقدور شادمون کنید با یادآوری خاطره ای شیرین 😁

خخخ خیلی جالب بود همتون ترسویید😁😉

پاسخ:
خیلی مرسی از حضور و نتیجه گیریت عزیزم 😘😅😅😅
خب سمانه جون حالا نوبت شماست تعریف کن...این گوی و این میدان 😉😂

تو خوابگاه ما یه دختره بود ترسوی ترسو

ولی همیشه هم فیلمای ترسناک میدید

هرچی فیلم ترسناک بود این بشر نگاه میکرد

مام حرصمون گرفت یبار سر یه فیلم ترسناکش لامپارو خاموش کردیم

نشستیم باهاش فیلم ببینیم

این دختره با تمام وحشت داشت فیلمو نگاه میکرد و ما هم همگی یه بطری نوشابه دستمون و هماهنگ با هم آماده بودیم زهرشو بترکونیم

فیلم به اوج ترسش رسید جایی که آهنگ بصورت ریتم افزایشی فرکانسش داشت میرفت بالا که یه صحنه قبضه روح اومد و ما همگی داد زنان بطری هارو کوبیدیم به دیوار، جوری که بنده خدا چند متر رفت روهواااااا

دیگ پیش ما فیلم ترسناک نمیدید

پاسخ:
بمیرم واسه دل اون دختر که زهرش ترکیده 😢😂😂😂
من ب شخصه بدونم میترسم مقاومت نمیکنم اصلا و ابدا 😂
جز ی مورد تو وکیل آباد مشهد... سینما پنج بُعدی و ی دسته دختر و پسر بودیم بهمراه بابام و عموهام..
سالن 25 نفره بود ولی 23 نفرش ما بودیم 😎
پسرای درد نگرفتمون ی سانس ترسناک از ی فیلم خارجی رو انتخاب کردن...یعنی نگم دیگه از سالن اومدم بیرون رنگ ب رخسار نداشتم 😨 مثل گج شده بودم...مامانم منو نشناخت 😂😂

😀😁😁

پاسخ:
از اشناییت خوشبختم عزیزم 😍😊
ولی اعتراف میکنم جنبه ترسیدن ندارم...نیای منم تو وب قبض روح کنی 😅
۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۵۶ نویسنده آشنا

سلام

اهم اهم، یه بار یه مرده میخوره به مرد-هه، برمیگرده میبینه پیرمرده😐😂

 

بسه؟😄

نیست؟😐

باشه، 

...

.

.

.

.

میلاد پیامبر بود، بچه بودم 8-9ساله، توی حسینیه محله امون مسابقه و جشن بود، که من هم شرکت کرده بودم:) خیلی شب خوبی بود، حرف سال ها قبله!، من و چند تا از دوستام توی مسابقه هندونه خوری شرکت کرده بودیم😅، هر کدوم از ما باید یه نصف هندونه رو میخورد، و هرکسی که زودتر تموم میکرد، برنده مسابقه بود، دستامون رو از پشت بسته بودن و مجبور بودیم با صورت بریم تو هندونه😂😂🤦‍♂️🤦‍♂️ اصلا یه وضعی بودااا،

3

2

1

شروع کنید!!!!

ما بخور، اونا بخور، ما بخور اونا بخور، چشمام رو بسته بودم، فقط با زبون و دندون دنبال هندونه بودم😂😂🤦‍♂️، خلاصه یه لحظه گفتن ایستب، داور ها با هم مشورت کردن و دیدن مشخص نیست کی بیشتر خورده، بعضی ها میگفتن من، بعضی ها یکی دیگه رو، دوباره شروع کردن به شمردن و ما هم شروع به خوردن، بغل دستیم برای اینکه برنده بشه رفت پوستش رو هم خورد🤣🤣🤣باید میدیدی، داشتم میترکیدم🤣🤣🤦‍♂️🤦‍♂️خلاصه اون شب اون برنده شد، ولی خدا اون شب رو بخیر کرد، یه دل دردی گرفتم، یه بلایی سر شکم بیچاره من اومد، به عمرم اونقدر هندونه نخورده بودم!(تا اون موقع) - دستشویی نیم ساعت به اجازه من دراومد😐😑😂😂😂خیلی بد بود.

این بود مسابقه هندونه خوری ما:)))

به امید روده بر شدن دوستان😅!

پاسخ:
سلام داداش کوچیکه 😁
خوشم میاد فهمیدی خط اول قانع کننده نیست.😉😂

و اما مسابقه 😉 چه جالب 😂😂
در وصف موقعیت یاد بچگی خودم افنادم!! ما دوره دبستان مسابقه سیب خوری داشتیم با دست بسته سیبی که با نخ مقابل صورتمون بود رو باید گاز میزدیم...بخت یاری نکرد و اول نشدم😂

ولی تو با این از جون و دل مایه گذاشتن فکر کنم راه دستشویی رو آباد کردی 😝😅😅
خوب بود خندیدیم 👌😂😂
۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۵۸ زندگی به شرط سید

دو نفر متهم به دزدی شدند...

جلوی قاضی نشستن

 

یکی از متهمین به قاضی گفت:

‌آقای قاضی اون دزده.من بیگناهم

قاضی گفت"‌آهـــــــــــــــان تو درست میگی

 

اونیکی متهم گفت :نه اقای قاضی .من بیگناهم.اون دزده

قاضی گفت:اهــــــان.تو درست میگی

 

...

یکی از وسط جمع داد زد گفت:

یعنی چی اقای قاضی.

نمیشه که هم این درست بگه هم اون

قاضی گفت"

آهـــــــــــــــــــــــــــــــــان. .. تودرست میگی:)

 

 

 

 

#‌یکی از راه های مقابله با کرونا:نمک دریاست

روزی ی پَر

 

راستی سلام عشق:)

 

 

پاسخ:
سلام نفس من چطوره؟ 😍😍😍

واقعا؟!🤔

با ارفاق قبوله ولی جوک بود باید خاطره بگی 😜😁
خب بلاخره نگفتی چی شد ؟! کی راست میگه؟!🤔😂😂
۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۰۱ زندگی به شرط سید

اون مَرده بود میخواست بره تونس....نتونست

ایندفع رفت تونس...امانتونست دیگه برگرده...

پاسخ:
اون نتونست برگرده تازگی داشت برام 👌😂😂

😂😂😂😂😂😂😂😂

پاسخ:
فاطمم اگه فکر کردی با خنده از خاطره تعریف کردن شونه خالی کردی کور خوندی 😝
خاطره بگو یالا 😜😁

خاطره خنده دار یادم نمیاد 

 

سر کلاس حرفه و فن امتحان داشتیم معلم داشت سوال رو میگفت و مینوشتیم رسید به این سوال که فواید تیراهن رو بنویسید من اشتباه شنیدم به جای تیر آهن نوشتم  پیراهن 😂 وقتی برگه رو دادم رفتم بیرون دیدم بچه ها حرف میزنن درمورد امتحان فهمیدم اشتباه کردم تااازززه برگشتم گفتم خانم اشتباه نوشتم درستش کنم 😂😂😂😂😂

پاسخ:
وای فاطمه خدا خفت نکنه 😂😂😂
از اون روی دل که نگاه کنی خیلی شبیه 😉😂

داستانت طولانس بود نخوندم ! 😆میدونی که پیری و بیحوصلگی😅

ولی داستان قاضی. سید به شرط زندگی باحال بود😊

پاسخ:
بی مزه!! 😶 اینهمه نمک ریختم من! 😳😅
حداقل ی خاطره تعریف میکردی ما میخوندیم خب !😕😅
 الان میطلبه ی نشونه گیری حرفه ای و هوشمندانه رو.😝😂
خدا شاهده انگیزه گرفتم از این ب بعد تو پستاتون همش نظر طولانی میدم و خط ب خط نظرتونو میپرسم فقط خدا خدا میکنم جواب ندید اونوقت ...توپ تانک فشفشه 😠دیگه دیگه😅😅

خسته نباشید واقعا 😏 اون داستان تونس رو میخوندید مختصر مفیدتر بودا 😏 میدونی که شرایط پیری و بی حوصلگی رو درک میکنم میگمااا 😜😅
درضمن زندگی ب شرط سید ! 😃
۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۵ سکوت شلوغ

سلام اشنا چطوری؟ 

خاطره خاطرم نیست:) 

عفو کن 

پاسخ:
سلام ننه فدات ...یعنی امروز با عزرائیل گلاویز بودم حسابی....از شب قبل که ب قدری گردن و کمر خشک شدم درد میکرد که قادر ب کوچکترین حرکت نبودم!! ب عبارتی فلج شده بودم! 😑
زنعموم زنگ زده بود حالمو بپرسه ی قرص گفت خریدم،واسه باز شدن رگ و جریان پیدا کردن خون....الان شکر خدا بهترم...
ولی دیگه همه ازم ناامید بودن فکر میکردن کرونا گرفتم😷😧
مامانمو بگو! همه غذاهای مورد علاقمو یجا پخته بود! سوپ ،سیرابی ،پاچه...خخخ

قلم عفو کشیدم دخترم😃
۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۷ سکوت شلوغ

:)

پاسخ:
میدونی چرا ؟ چون این دوره انقدر ترس و استرس و فشار رومون هست که اگه خاطره خوشی هم باشه جلوش پیش اینهمه فشار کمرنگه....
خود من! باورت میشه این پست رو زدنی ب فکر این بودم که چی بگم!! خاطره ای تو ذهنم نبود...ولی الان پا ب پای بچه ها هی در وصف موقعیت یچیز یادم میاد😅
تو هم هر وقت ذهنت آمادگیشو اعلام کرد با گوش جان پذیرای خاطرتیم عزیزدلم😘😊

سلام.

خخخ.

پاسخ:
سلام آقا امیر فقط خنده نداریم!! خاطرمونو شیرین کن😁

سلام آشنا

بابام یه دایی داشت هر وقت میومد خاطره تعریف کنه میگفت(سوزو گرک باشدان دانیشای )فکر کنم سیستم توام همینه😂😂از اول اول اولش شروع میکنی به تعریف کردن، کامنتت میشه یه کتاب😂😂😂

 

دوتا خاطره ی میگم با اجازه😌

 

یبار خوابگاهی بودم.نزدیک عید داشتم برمیگشتم شهرمون تو اوتوبوس صندلی کناریم هم خالی بود.منم کولمو گذاشتم رو صندلی کناری و دستمو گذاشتم رو کوله و سرمو گذاشتم رو دستم خوابم برد.بعد دستم که زیر سرم بود یه حالتی شبیه دست گداهای خیابون افتاده بود رو کیف😅😅بیدار شدم دیدم یه نفر سه تا سکه گذاشته بود کف دستم😂😂😂خیلی خندیدم😆😆خدا خفش کنه هرکی بود😂

 

 

یبارم چند سال پیش نزدیک عید با خواهرم بازار بودیم.بعد یکی از مغازه دار ها اومد به یه دختره تیکه بندازه گفت:کتونیتو بخورم😐😐😂😂😂😂دختره هم بی اعصاب ،کتونیشو از پاش کشید بیرون😂گرفت جلو پسره گفت بیا بگیر بخورش گشنه😂😂هیچی دیگه مردیم از خنده 😆😆😆اولین بار بود همچین تیکه ای می شنیدم 😂هر کی هم اون اطراف بود غش کرده بود😂😂آخه بگو تو که بلد نیستی واسه چی تیکه میندازی؟؟😂😂

 

پاسخ:
سلام عزیزم 😘😍
خدا رحمت کنه باباتو 🌹 و احسنت ب دایی 👌
سوز گره باشدان دییله😉😂
والا با دخترا باشیم و کلا موردی باشه واسه گفتن اکثرا ترجیح میدن من تعریف کنم آخه میگن خوش بحالت بلدی ...حرفو قشنگ میپزی تحویل آدم میدی😂
بقولی میگن جوک خوب و بد نداریم! جوک گوینده خوب و بد داریم! که رای مثبتشون و چشمای از خنده ب اشک نشستشون همیشه نهایت رضایتشونو اعلام میکنه😄😃
نوشابا نوشابا😂


وووااااای بلند نخندم😂😂😂😂
خیلی باحال بودن عزیزم واقعا عالی👌😂😂😂😂
از تصورت خندم میاد😂😂😂😂
پا میشدی میگفتی کی پول داد در راه رفاه؟!😂😂
یبار با مامانم قصد خونه خالم رو کردیم که سر کوچشون دیدم یچیز از دور عجیب میدرخشه!!🤔 رفتیم جلوتر متوجه شدم کله شوهر خالم بود همچین برق میزد!! 😶 چون آفتاب میزد بنده خدا پیاده رو پل رو رد کرده بود و زیرانداز انداخته بود تو خیابون نشسته بود زمین.. تک و تنها میدرخشید اصلا😂مثل ایکی یوسان!! تا رسیدیم گفتم عمو پاشو تو رو خدا الان عکستو میگیرن جهانی میشه! هر کی ندونه فکر میکنه نشستی پول بدن بهت در راه رفاه 😝😂


دومی هم خیلی باحال بود 👌😂😂😂
یاد دخترداییم افتادم! 5-6 سالش بود با هر کی دعوا میکرد میگفت پا بخور پا بخور 😂😂😂
مورد خوشبینانش اینه که دم عید و رفت و آمد تو اوج....شاید انقد تیکه انداخته بوده که چیزی تو چنته نداشته 😂😂
حکایت پسری که دستشو میندازه گردن دوس دخترش حرف پیدا نمیکنه میگه گــردنتو بشکنم؟!! 😶😑😂😂

عهد شباب و جهالت بود

تلفنی با یکی اشنا شدیم . قرار گذاشتیم همو ببینیم. گفت بیا میدون تجریش! رفتیم میدون تجریش و ملاقاتش کردیم که گفت بریم پارک جمشیدیه . گفتم باشه. گفت اخه من کفشم مناسب نیست که 

من😮 مگه پارک رفتن کفش مناسب میخواد؟!

اون😋اره دیگه . این کفشا ضایعس !

رفتیم فروشگاه کتونی فروشی .که از قبل نشون کرده بود و تا وارد شدیم رفت کتونی اورجینالی که قشنگ میدونست کدوم قسمت فروشگاهه رو ورداشت ! بلند گفت اقا این چنده ؟ فروشنده گفت پونصد 

( دیدم این قرار تجریش و پارک جمشیدیه و فروشگاه مشخص و کتونی مشخص شده و ... سناریوی از قبل نوشته ست تا گوش منو ببره 😐)

گفت قشنگ نیست ؟؟  گفتم چراااا . خیلی خوبههه 

سر ذوق اومد . رفت دو سه تا دیگه کتوتی پا زد که همه قیمتها بالای پونصد شسصد . و هر بار میگفت چطوره ؟ هربار میگفتم عالییی. تا اینکه یه کتونی ادیداس صورتیرو پسندید و گفت اقا همینو میخوام

راهمو گرفتم از فروشگاه اومدم بیرون...

دیدم تقریبا بیست دقیقه دیگه از فروشگاه اومد بیرون . اخم کرده . لب و لوچه اویزون. کارد میزدی خونش درنمیومد

دیدم یه کفش سفید پاشه !! گفتم مبارکه ! اینو خریدی؟!

با اخم گفت . اره

گفتم عهههه!!!😨 اینکه کفش ملی !!! 😲

با اخم گفت .اره

گفتم خییلییی قشنگهههه 😆 چند خریدی ؟؟

با اخم و صدای گرفته گفت . 45

 

من 😂😂 از 500.600 رسیدی به 45  !!!

با صدای خشمناک گفت . گفتم یه ساعت میخوام برم پارک بیخودی کلی پول هزینه کتونی نکنم یه دم دستی ورداشتم

 

من 😆😆😆   😌😌😌   😏😏😏

نکته اخلاقیش این که گوشبری کار خوبی نیست . نه دختر نه پسر

پاسخ:
وای چه دختری!!! 😶 بحق چیرای ندیده 😑😂
خوب مقاومت کردیا پسرخاله 😉 وگرنه فکر کنم واسه خرید جهیزیشم روت حساب کرده بود 😂
همه از دم اورجینال و برند👌😂

مشکاه

اون خاطره که تو اتوبوس پیرزنه خواستگاری کرده بود هم باحال بود 😄

رفیقای حسود و بخیل بختت رو بستن !😁

پاسخ:
واقعا...👌😂
امان از حسادت...ولی در اصل اوج رفاقت دخترا اونجاست که میگن پسر بودم خودم میگرفتمت 😂
۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۱ ** گُلشید **

منم دوتا خاطره یادم اومد الان تعریف کنم.

یبار همین دو سه سال پیش بعد از تعطیلات بین دو ترم داشتیم میرفتیم تهران، من و دوتا از دوستام هم شهری بودیم و همیشه با هم میرفتیم و میومدیم و بعد اینجور تعطیلات هم از اون دم در ترمینال یا راه اهن تا خود دم در خوابگاه یه ضرب حرف میزدیم( البته ولوم صدامون کم بود کسی زیاد اذیت نشه)😅خلاصه اون سری با اتوبوس داشتیم میرفتیم و ما تقریبا اخرای اتوبوس بودیم و یه پیرمردی جلوی ما بود بنده خدا اعصابش خورد شده بود از حرف زدنای ما😂نمیدونم راننده چی شد که مثلا اومد میانبر بزنه و چون شب شده و بود بارون هم میومد اشتباه کرد و مسیر یکم طولانی شد و این پیرمرده هم حرصش درومد یهو برگشت سمت ما گفت اه همش تقصیر شماست ها انقدر حرف زدید راننده اشتباه رفت😳😳😂😂😂یخورده جلوتر هم تو ترافیک یه ماشینه بد رفت یکم کشید به بدنه ی اتوبوس، بازم برگشت به ما چپ چپ نگاه کرد😂😂

 

خاطره ی دومم من کلاس پنجم بودم، کلا چه من چه دخترعموم زیاد میرفتیم خونه ی هم میموندیم. اون بار هم من خونشون مونده بودم، یه روز زن عموم یکم عصرونه درست کرد و رفتیم یه پارک جنگلی خارج شهر داریم، رفتیم اونجا.یه بازیگاه بزرگم داره.

خلاصه از ماشین پیاده شدیم من و اون سریع پریدیم پایین و این اومد شاخ بازی دربیاره گفت بیا بدوییم تا بازیگاه و منم گفتم باشه، سر راه یه تیکه جا اب ریخته بود و چون خاکی بود گل شده و باز اومد شاخ بازی دربباره از رو اون پرید و یهو پاش سر خورد از پشت افتاد تو گل😂شلوارشم سفید بود😂اون ور تر یه شلنگ اب بود زن عموم گفت بیا پشتتو بشورم و شست ولی خب چون شلوارش سفید بود یکم نمای بدی داشت😂بعدش داشتیم میرفتیم تو بازیگاه دو تا دختر همسن خودمون بودن از پشتمون میومدن که یهو شروع کردن خندیدن ودخترعمومم فهمید اونو مسخره میکنن یهو گریش دراومد قهر کرد رفت تو ماشین😂هیچی دیگه اون روز قسمت نشد ما بریم بازیگاه و برگشتیم😅

پاسخ:
خیلی باحال بودن عزیزم.👌😂😂😂
انقدر خندیدم فکر کنم ی بیست سال بانشاط تر شدم.😂

در وصف اولی بگم یبار چند سال پیش با عمه و زنعموها و دخترا همگی تصمیم گرفتیم با بی آر تی بریم حرم...منو دخترعمم تو ردیف اخر نشستیم و از اونجایی که همیشه واسه دلخوشی ی حرکتهایی داشتیم ، اونجا هم با هم کورس گذاشتیم یکی درمیون تابلوهای نصب شده رو مغازه هارو میخوندیم! اولش ولوم پایین بود...بعد ی آن ب خودمون اومدیم دیدیم مامانم و عمم از چند صندلی جلوتر برگشتن دارن چپ چپ نگامون میکنن 😒😑😂


طفلی دختر عموت 😂😂😂😂
ما هم یبار همگی رفتیم پارک ،نمیدونم چی شد تا اومدم از کنار حوض وسط محوطه بگذرم یهو‌ زمین از زیر پام کشیده شد و شیپ😑 افتادم تو آب.😂😂

۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۳ ** گُلشید **

مشکات 

خاطره ی دومت خیلی بامزه بود هنوز دارم میخندم😂😂😂😂دم دختره گرم😂

 

آقای افغانی

چه ضدحالی خورده بنده خدا😂😂😂دم شما هم گرم😂

پاسخ:
خوبه کفش از پاش دراورده نگفته بیا پا بخور.😂😂😂

اره قشنگ‌ کیسه دوخته بوده ..ولی ب قول ما ترکا اُوخی داشا دَیدی 😂یعنی تیرش ب سنگ خورد 😂

خیلی باحال بودن خاطره ها...دمتون گرم 😍انصافا باز خاطره داشتید اینجا تعریف کنید روح و روانمون شاد بشه😄😂
۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۱ ** گُلشید **

اهان اینم الان یادم اومد بگم بد نیست😂

ترم اخر کاراموزی میرفتیم یه کارخونه بزرگ و معروفی که سرویس داشت ما با همون سرویسه که نزدیک خوابگاه بود میرفتیم.صبح زود ساعت شش

خلاصه یه روز اوایل بهار هم بود هوا سرد رفتیم سر خیابون همیشگی منتظر سرویس وایستادیم و هرچقدر منتظر موندیم نیومد گفتیم لابد رفته( اخه اون روزم ده دقیقه زودترم همیشه رسیده بودیم) ما هم انقدر مقید بودیم برنگشتیم خوابگاه بخوابیم😂با بی ار تی و مترو سه مسیر عوض کردیم رفتیم، وقتی رسیدیم اومدیم از حراست رد شیم و کارت بزنیم یهو گفتن بهتون گفتن امروز بیاید؟ گفتیم مگه امروزچه خبره؟ گفتن امروز روز کارگره تعطیله😂😂😂وای اشنا نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم😂😂هیچی دیگه مستقیم از همونجا رفتیم میدون ازادی برگشتیم خونه هامون😂

پاسخ:
مثل حسنی که جمعه میرفت مکتب شمام روز تعطیل رفتید 😂😂😂اونم چه روزی .روز کارگر!! 😂😂

خیلی سخته اشکت درآد ولی در عین حال بخوای بخندی!😢 سرم اومده 😂
یبار با دخترداییم رفتیم پارک جنگلی چیتگر...از پیست نفری ی دوچرخه کرایه کردیم...جونم برات بگه چهار پنج ساعت فقط تو پارک رکاب زدیم و چرخیدیم مثل این ندید بدیدا 😂دیگه وقتی برگشتیم خونه هم از خوشی میخندیدم هم از ی طرف ناله جانسوز سر دادیم از خستگی😧😢 فکرشو کن تو اون حال بدتر اینکه اختیار زانوهامون دست خودمون نبود ! کافی بود ی دستمال یزدی بدن دستمون تا صبح باباکرم بریم .😂😂😂

سلام

عههه خوب شد یادم انداختی آقای افغانی برم اونم کپی کنم بیارم اینجا😅چه کنم من همیشه چوب رفاقتمو خوردم😒😒

بخدا شما مسلمون نیستی😕چرا تهمت میزنید؟شاید واقعاً دختر مردم نمیتونسته بدون کتونی آدیداس پارک بره😂

 

 

گلشید خودمم موقع نوشتنش کلی خندیدم😆😆باید از نزدیک میدیدی 😂😂

اون پیرمرده منو یاد بابام انداخت😅یبار داشت تو حیاط یه تیکه از دیوارو که کنده بودن ،خودش سرامیک میکرد.بلدم نبود اعصاب معصابم نداشت. من و خواهرمم نشسته بودیم حرف میزدیم و میخندیدیم.بعد نمیدونم چطور شد یهو دوتا از سرامیکا افتاد.برگشت مارو دعوا کرد گفت شما بلند خندیدید دیوار لرزید سرامیکا افتادن😐😐😂😂😂

پاسخ:
سلام عزیزم😁
اره ب حساب خودش آدیداس ولی اگه ورق برمیگشت ب کمتر از اورجینال راضی نمیشد 😝😂


وای خدا😫 درد نگیری تو رو مشکات 😂😂😂
دقیقا مثل مامان من 😂😂😂
یبار داشت فیلم میدید اونم چی زبونش عربی! 
همشم ب منو داداشم که در حال حرف زدن بودیم میگفت عه ساکت ببینم چی میگه!!
بعد گذشت یهو برگشت با تشر رو ب ما گفت انقدر بلند حرف زدید نفهمیدم چی گفت!!😑 😂😂 

این خاطره رو هم قبلاً تو یکی از پستای مریم بانو گفتم.

 

 

دبیرستان که بودم مسیرمون دور بود با اتوبوس میرفتیم.بعد یبار یه پیرزن سوار شد جا نبود من بلند شدم جا دادم بهش😌😌بعد یه خورده که گذشت گفت پول خورد داری این پول منو خورد کنی کرایه بدم؟گفتم ندارم ولی به جای شما کارت میکشم(چقدرررر بچه مثبت😌)آره خلاصه پیرزنه یه کم  دعا کرد و ساکت شد بعد فکر کنم با خودش فکر کرد دید خیلی مدیونم میشه یجورایی خواست جبران کنه.یهو برگشت گفت یههه پسر همسایه ای داریممم خیلیییی پسر خوبیه.درسشو خونده فکر کنم سربازیم رفته... بعد یهو گفت دخترم شما چند سالته؟؟؟😂😂😂😂داشت بخاطر یه کرایه ی اتوبوس برام شوهر پیدا میکرد😂😂😂خدا لعنت کنه دوستام انقدررر خندیدن بهش برخورد 😂اخم کرد روشو برگردوند😂وگرنه داشت بختم باز میشدا😂

پاسخ:
اره اینم خیلی باحال بود 👌😂😂😂😂

دلم ضعف رفت...کلا پیرزنا و پیرمردا رو خیلی دوس دارم 😍😍😍

یبار برای کاری رفته بودم بانک

 

بعد زدم به فاز هیزبازی!

 

داشتم کارمندای بانک نگاه میکردم که چشمم خورد به جوان رعنا 

 

واتو کشیده ای!

 

همش تو دلم دعامیکردم نوبتم بخوره به باجه این پسره:)

 

نوبتم شد و ازشانسم همون باجه بود

 

بسیااااار ملایم و دلبرانه سلام وخسته  نباشین و روز بخیرگفتم!

 

کارمنده هم تشکرکرد گفت شمارتون لطفا!

 

تو دلم گفتم بروووووو سریع نخو گرفت یعنی؟؟؟

 

بامکث گفتم 0919

 

یه نگاه پوکرفیس کرد وگفت شماره نوبتتون خانوم!!

 

یعنی میخواستم خودمو به فحش بکشم اینجوری ضایعم کرد:/

 

تف بهش چشممو گرفته بود عجیب:))

 

 

پاسخ:
وای مریم 😂😂😂😂خدا نکشتت 😂😂😂😂یعنی بمیرم واسه حسی که اون بی ذوق بی لیاقت پنچر کرد 😢😅😅😅

خخخ صحبت شماره دادن و اینا شد!! یبار با دخترا بیرون بودیم بعد ی پسر همینجور رعنا و خوشتیپ و خوشگل 😆😅 با 206 
 افتاد دنبالم! 
دیگه هر جا رفتیم این همینجور میومد...ما مکثمون طولانی میشد این میزد بغل و دست زیر چونه تابلو زل میزد ب من!! 
اولش که توجه نکردم.. ولی وقتی چند جا پیاده شد و خیلی اتو کشیده و پرابهت اومد طرفم بقولی سر بحثو باز کنه نذاشتم حرف شروع شده تموم بشه!! محترمانه با رنگ پریده گفتم لطفاً مزاحم نشین و مسیرمو کج کردم...
 خلاصه از اون و دخترا اصرار از من انکار
گفتم دارین اذیت میکنیدااا آقا برو دیگه...با کلی خواهش گفت بجون مادرم نیتم خیر خب حداقل بیا شمارمو بگیر 
از تو چه پنهون منم تو دلم عروسی بود ولی حفظ ظاهر کردم خخخ
کلافه پوفی کردم و خیلی شیک و مجلسی دو قدم رفتم طرفش نمیدونم چی شد یهو نقش بر زمین شدم😂😂
انقدر بد که زانو شلوارم با وجودی که لی بود پاره شد و زانوم خراشیده!!خویشتنداری کردم و بزور جلو اشکمو گرفتم
حالا این بظاهر جنتلمن هی ببخشید و سعی واسه کمک کردنم.. منم که دیگه اصلا حال خودمو نمیدونستم
نشستم ی گوشه و چشم دوختم ب نگاه نگرانش 
گفتم چیه؟! نکنه با این افتضاح بار اومده انتظار دوباره دیدنمو داری؟!
کوتاه نیومد شمارشو بزور داد ولی تا کمی ازمون فاصله گرفت کاغذ رو پاره کردم و قیدشو زدم😢😅

مریم بانو یه داستان گفت . یادم افتاد منم  یبار منظور طرف رو بد متوجه شدم یه سوتی عظیم دادم 😅

رفته بودم طب کار . بعد از تست بینایی و شنوایی و ازمایشات رفتم برای معاینه پزشکی . یه سالن بود که با دیوارهای کاذب چوبی 2متری تفکیک بندی کرده بودن و چند اتاق مجزا درست کرده بودن .

رفتم اتاقدکتر .(بقیش رو ادبی بگم تا بی ادبیش خنثی بشه☺)  طبیب گفت جامگانت را از تن به در کن ! بالاپوش از تن به در کردم . طبیب گفت تمام جماگانت را ! گفتم جناب طبیب  تمامیش را!؟ گفت آری و سپس به رایانه چشم دوخت و نتایج آزمایشم را نگریست . جمله جامگان را به در کردم ! طبیب تا مرا دید برآشفت !😲 گفت زنها 😵! زیرین جامه چرا به در کردی ؟؟😨 به تن کن به تن کن . و من که نیشم باز بود و گونه هایم گلگون زیرین جامه را به تن کردم...

از اتاق دکتر اومدم بیرون دیدم دوتا از دستیاراش تا منو دیدن خندشون گرفت روشون رو گرفتن اونور 😞 فهمیدم صدای دکتر رو کل جماعت شنیدن 😒

تا وارد سالن انتظار شدم یه جماعت که تو نوبت بودن زدن زیر خنده !

برای اینکه از شدت ضایع شدنم کم کنم پرو پرو به جماعت گفتم : حواستون باشه دکتر گفت لخت شید . لخت مادرزاد نشیداااا 😆

خلاصه ضایع شدن در بین جماعت هم عالمی داره 😊

پاسخ:
وای پسر خاله وای 😳😅😅😅
خدا سر کافرشم نیاره 😳😝😅😂
۰۲ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۵ فرشته ی روی زمین

سلام آشنا دستت دردنکنه این پستو زدی کلی به خاطره ها خندیدم😂😂

منم اوایل ترم یک کارت اتوبوس نداشتم ،  هنوز هم کامل با فضای دانشگاه آشنا نبودیم...سه چهار بار پیش اومد که با دوستم که میخواستیم برگردیم خونه و من یا اون پول نقد برای اتوبوس نداشتیم میرفتیم انتشاراتی کارت عابربانکمونو میدادیم ۲۰ ، ۳۰ تومن واسمون پول نقد میکرد...یبار بارون بود و هوا هم تاریک شده بود و پولم نداشتم برای اتوبوس تنها هم بودم...با عجله رفتم انتشاراتی گفتم سلام میشه ۳۰ تومن برام نقد کنید؟(جمله ای که گفتم دقیق یادم نیست) اونم که به این پدیده عادت کرده بود ۳۰ تومن گذاشت رو میز...منم که عجله داشتم گفتم خیلی ممنون و برداشتم و همزمان که از اونجا خارج میشدم گذاشتم تو کیفم یهو آقاهه گفت ببخشید کارتتون..؟ گفتم کارتم؟؟ تو کیفمو نگا کردم دیدم هستش..بهش گفتم برداشتمش مرسی..😁یهو دوزاریم افتاد که عههههه من ۳۰ تومن همینجوری بلند کردم اومدم اصلا کارت نکشیدم😐🥴با هزاااار خجالتتت برگشتم کارت کشیدم
 دیگه بعداز اون روز ، به طور اتفاقی با عابربانکِ تو دانشگاه آشنا شدیم😂😂 

 

یه خاطره دیگه هم اینکه چند سال پیش داشتم روابط اجتماعیمو تقویت میکردم🙊یبار مهمون داشتیم..موقعی که میخواستن برن و من پیش در هال ایستاده بودم به مهمونمون گفتم خداحافظ شما خوشحال شدیم بفرمایید(همزمان که دستمو میکشیدم سمت حیاط😂)😂

پاسخ:
سلام ب روی ماهت فرشتم 😙😘فدات 😍
آره والا...ی پیر مرد 60 ساله بیاد خاطره ها رو بخونه تبدیل میشه ب جوون نابالغ 20 ساله 😆😅

خیلی جالب بودن 😂😂😂 
هر دوشون 👌😂
خوبه نگفتی زحمت دادید 😆😅

😂😂😂😂😂😂😂😂

 

خاطره  افغانی خیلی خنده دار بود 

پاسخ:
از دیشب تصور چهره گلگونش کاری کرده همینجوری ی ریز میخندم 😂😂

سلام

ترم یک دانشگاه  ماه رمضون تو مهر بود  ما هم صبح زود میرفتیم سحری میگرفتیم . ساعت  گوشی یکی از بچه ها تغییر دادیم به جای ساعت4 ساعت دو نیم با قابلمه میره غذا بگیره مسئول پخش غذا رو هم بیدار کرده بود اونم کرک و پرش ربخته بود فکر میکرد خواب مونده به این گفته بود همه بیدار شدن!! بعد فهمیدن ساعت چنده . البته اون دوستمون نمیدونم چرا اوایل ناراحت شد :)

یه هم اتاقی هم داشتیم خوابش به شدت سنگین یک بار با تشک گذاشتیمش تو راهرو تا صبح بیدار نشده بود مثل این بی خانمان ها :)

پاسخ:
به به چشممون ب جمال مستر خستمون روشن شد 😁
سلام...
خخخ جالب بود خیلی 😂😂😂
طرف باید جنبشو میبرد بالا 😆😅
یاد ماه رمضون پارسال افتادم😑اولین روزش و ی ساعت قبل سحر نوشابه خورده بودم 😋 گفتم سحر آب میخورم میشوره میبره 😃 از اونور خواب موندیم و تا افطار مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم...خروسک شدم اصلا افتضاح😫😷

هم اتاقیتونم که از اون دسته افراد که دنیا رو آب ببره اونو خواب میبره 😂😂

مرسی بنده نوازی کردید شادمون کردید 😉😂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی